ما چقدر خودمان را قبول داریم؟ دیروز داشتم با دوستم دربارۀ مصائبِ بینقص بودن حرف میزدم، اینکه بخواهی معمولی نباشی. اینکه همیشه سعی کنی تا بهترین باشی.
اما بعداً متوجه شدم که این رویه در تمام زندگی من جریان داشته.
در دورۀ ابتدایی، اینکه نمرههایمان بیست باشد، یا اینکه در لیستِ دانش آموزان مورد علاقۀ معلم باشیم و یا اینکه ستارههای طلایی جلوی اسممان بخورد، برایمان حائز اهمیت بود.
در دورۀ متوسطه که همیشه تلاشمان بر این بوده است که محبوب باشیم، باهوش بنظر بیاییم، و اینکه اگر استعدادی داریم، بوسیلۀ آن توجهها را به سمت خودمان جذب کنیم (البته همیشه افرادی بهتر از ما وجود داشتند.)
بعدها، مسیرِ پر فراز و نشیبترِ شغل و حرفه روبرویمان قرار گرفت، که تماممدت، باید برای ترفیعگرفتن، بهترینها را ارائه دهیم. در این اثنا اصلا به سختیهای اینکه باید همزمان بهترین پدر/مادر باشیم و البته همچنان فرزند خوبی برای والدینِ خود باشیم، اشارهای نمیکنم.
خب، سر من برای نوشتن اینها درد میکند.
من کودکی از دههی پنجاه هستم. یادم میآید که هرکس سرگرمیهای خود را داشت، کارهایی که همه از انجامِ آن لذت میبردند و نیاز به هیچ سیستم کامپیوتریای نداشت. حالا میخواست نقاشیکردن باشد، یا بزرگ کردن یک جوجه، یا درستکردنِ اشیاء در گاراژ؛ هدف لذت بردن بود.
یادم نمیآید که باید اشیاءِ دست سازِمان را با استانداردهای خاصی میسنجیدیم و اگر به حدِ نصاب نرسیده بود، عذرخواهی میکردیم. هرچیزی که میساختیم، سرانجام روی دیوار یا روی در ورودی نصبش میکردیم.
هدف تجربه کردن بود، نه حاصل و پیآمدِ آن. حتی تعداد زیادی از دستسازههای عجیب هم، برای نصب شدن روی دیوار پذیرفته میشدند.
خاطرم هست که به تخممرغهای رنگشدۀ عیدنوروز نگاه میکردم، پروژهای که زمانی عاشق آن بودم، و به نقد و بررسیاش مینشستم. آنها را ناشیانه رنگآمیزی کرده بودم. رنگها کدر بودند و خالخالیهای من مثل قارچهای عجیب و انگلی بنظر میآمدند! آه، این نکتۀ مهم را فراموش کرده بودم: من یک ناشی بودهام!
اینها فقط تخممرغهایی بودند که قرار بود در درختان بلند آویزان شوند و نهایتاً در سالادِ تخممرغ و سبزیجات شکسته شوند. تنها من بودم که خودم را با آنها ارزشگذاری میکردم.
اینهم از فلسفۀ شخصیتیِ من.
هرچه بیشتر در زندگیام احساسات منفی پیدا میکنم، نیازِ بیشتری برای بینظیر بودن را حس میکردهام.
کیک تولدم که طبقه بالاییِ آن لغزنده بود، میتواند نمادی از نقوصِ درونی من باشد، و خب قبولکردنِ آن برایم سخت بود. شاید تلاشهای من در جهتِ نقاشی با آبرنگ هنوز به سطحِ موزهی هنرهای معاصر نرسیده باشد و همین سبب میشود تا من لذتِ رنگ و آبریزی بر سطح کاغذ را از دست بدهم.
ما چقدر خودمان را قبول داریم؟
چقدر خودمان را قبول داریم؟ من به اندازهی کافی خوب نیستم
سالها پیش به رامسر رفتیم، رفتیم لب دریا، با ماسه خانهای ساختم اما بیشتر شبیه لانه موش شد تا خانه و من بهجای آنکه این نقص را دوست داشته باشم، حس کردم به قدرِ کافی خوب نیست و آنرا خراب کردم. چرا که فکر میکردم خرابکاری کردهام .
ارزش من بر اساس کارهای من سنجیده میشد، پس من به اندازهی کافی خوب نبودم
قدرتمند کردن صدا در سخنرانی ؛ با این ترفندها صدایتان را شفا دهید!
حفظ تمرکز و توجه مخاطبان هنگام همهمه و شلوغی در سالن سخنرانی
خودمان ,اینکه ,قبول ,بود، ,باشد، ,روی ,را قبول ,خودمان را ,کافی خوب ,قبول داریم؟ ,باشد، یا
درباره این سایت